دوباره آسمان آبی شد و خورشید طلاعی تابیدن گرفت دوباره زمین مهیا شد و غنچه ها شکفتند و باز زندگی به رویم لبخند زد تمام خوبی ها به یکباره نمایان شد و شادی ها رخ نمود و اکنون من کوله باری از غم و اندوه گذشته را به مرداب خاطرات میسپارم و با شادمانی فراوان به استقبال فردایی روشن میروم این بار زندگی روی خوبش را نمایان میسازد و با تمام وجود به رویم لبخند میزند
اکنون دیگر تنها نیستم و هیچ گاه احساس بی کسی نمیکنم در تمام مدتی که با غم هم خانه شده بودم او را فراموش ساخته بودم او را که تمام وجودم از اوست او که زندگی ام از اوست و مرگم به دست اوست آنقدر به ظواهر توجه داشتم که او یادش را از من دریغ کرده بود در تمام لحظاتی که تنها او میتوانست کمکم کند من تنها به فکر هیچ بودم
اما اکنون محبوب حقیقی ام را پیدا کرده ام مونس تنهایم و همدم زندگی ام
اکنون دیگر با یادش آرام میگیرم و با حرف هایش گویی تمام وجودم شیرین میشود بدون او حتی تصور زیستن را هم نمیکینم بی او خواهم مرد
در آن مدتی که او به یادم بود من از او غافل بودم و حالا به هیچ قیمتی از دستش نمیدهم و دوستش دارم به اندازه تمام زندگی ام
نویسنده: محمد رضا حسنی(پنج شنبه 86/9/8 :: ساعت 9:58 صبح)