سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 RSS  | خانه | ارتباط با من | درباره من | پارسی بلاگ|مجموع بازدیدها: 13777 | بازدیدهای امروز: 1| بازدیدهای دیروز: 0
 
سرزمین مگسنما ها دقیقاً کجاست؟
سرزمین مگسنما ها یا به بیان بهتر دنیای مگسنما ها،از این دنیایی که شما در آن زندگی میکنید جداست... دنیای مگسی تاحدی شبیه به همین دنیای خودتان(یا خودمان!) است... یک سیاره ی خاکی که مگسنما ها روی آن زندگی میکنند... یک ستاره شبیه به خورشید و یک جسم کروی شکل، مثل ماه... که هردو دور این سیاره میچرخند! تعداد زیادی ستاره ی چشمکزن... و کلی شهاب سنگ و جرم آسمانی!
درکل دنیای ما مگسنماها خیلی شبیه دنیای شما آدماست! فعلاً نمیخواهم در مورد ظاهر این دنیای شدیداً جذاب بنویسم...
میخواهم نحوه ی ورود مگسنماها به دنیایشان را شرح بدهم...
ما مگسنما ها هم در این دنیا زندگی میکنیم و هم در دنیای خاص خودمان...
برای درک بهتر، مثال میزنم...
فرض کنید یک مگسنما ساعت دوازده شب میره توی رختخوابش... چشماش را میبنده... درست لحظه ای که کاملاً به خواب میره، در دنیای مگسی چشمانش را باز میکند و از خواب بیدار میشود... در این زمان او در دنیای مگسی حضور دارد و زمانی که در دنیای مگسی میخوابد، در دنیای خودتان چشم باز میکند و بیدار میشود... وقتی بیدار میشود در رخت خواب خودش یا هرجای دیگری است که خوابیده بوده... یک مگسنما مثل یک آدم عادی میخوابد و بعد از چند ساعت بیدار میشود... درحالیکه تمام این چند ساعت را در دنیای دیگری سپری کرده است... جسم او در این دنیا آرام درگوشه ای خوابیده است و جسم دیگر او که دارای ویژگی های خاص مگسی است،در دنیای مگسی بیدار و فعال است! برعکس این جریان هم همینطورست... جسم شخص در دنیای مگسی آرام، در عالم خواب است و درهمان زمان جسم دیگر او دراین دنیا فعالیت میکند!
...
فرض کنید که شخص مگسنما -در این دنیا یا دنیای مگسی- ساعت دوازده شب میخوابد و ساعت هشت صبح فردای اونشب بیدار میشود... دراین حال جسم او هشت ساعت خوابیده ولی نمیتوان گفت که او هشت ساعت در دنیای دیگر حضور داشته است... ممکن است هشت ساعت خواب او در دنیای دیگر بیشتر یا کمتر از هشت ساعت گذشته باشد.
...
وقتی شخص به خواب میرود و در دنیای دیگر چشم باز میکند، احساس خستگی نمیکند... مثل اینکه خوابیده باشد... یعنی با اینکه یک مگسنما دائم از این دنیا به آن دنیا میرود و به ظاهر وقتی برای استراحت کردن ندارد، خستگی او در لحظه ی گذر به دنیای دیگر، درمیرود!
مگسنماها هرگز خواب نمیبینند و گاهی پیش می آید که وقتی در یکی از دو دنیا، از خواب بیدار میشوند، تصاویری را به عنوان خواب به یاد دارند... این تصاویر را به یاد دارند و ممکن است آن را به عنوان خوابی که دیده اند، برای کسی تعریف کنند... ولی این تصاویر خواب نیستند... این تصاویر را در لحظه ای که از خواب بیدار میشوند یا چندی بعد از بیداری، به یاد می آورند... بدون اینکه درخواب آن را دیده باشند... این تصاویر مانند خوابی ندیده هستند و در دنیای مگسی تعریف دیگری دارند اما در این دنیا به همان اسم خواب نزد مگسنماها شناخته میشود.
...
آخرین مساله ای که در این پست به آن اشاره میکنم مشکلی است که مگسنماها وقتی در دنیای مگسی حضور دارند، با آن روبرو میشوند...
فرض کنید یک مگسنما در دنیای مگسی فعال است... درمیانه ی فعالیت، شخصی -در این دنیا- او را بیدار میکند! در این زمان تکلیف نیمه ی مگسی او که در دنیای مگسی است، چه میشود؟! درچنین حالتی جسم او در دنیای مگسی، در همان حالتی که قرار داشته است، ثابت و بی حرکت میشود و بعد از ثابت شدن، به سرعت رقیق میشود! جسم او رقیق میشود و در نهایت محو میشود... در این زمان هیچ تغییری در دنیای مگسی ایجاد نمیشود... فقط جسم شخص مگسنماست که تغییر می یابد... وقتی که مگسنما در این دنیا میخوابد،  جسم او همانطور که به سرعت محو شده بود، غلیظ میشود و ظاهر میگردد. اینبار جسم در کنار میخ مقدس مخصوص خودش ظاهر میشود!
فعلاً بسه! من خوابم میاد! درمورد میخ مقدس و باقی قضایا توی پست بعدی، توضیح میدم. شب بخیر!


نویسنده: محمد رضا حسنی(پنج شنبه 86/9/8 :: ساعت 10:1 صبح)

اون...
یک سر مگسی داره... دوتا گوش مگسی، دوتا چشم مگسی... یک دهن و یک دماغ مگسی داره...
دوتا دست مگسی داره که هرکدام پنج تا انگشت باریک مگسی دارند... روی هم میشه ده تا انگشت مگسی...
دو تا پای پشمالوی مگسی داره... دندون های مگسی هم داره...
 کلاً بیست تا انگشت مگسی داره... بیست تا انگشت، با ناخن های مگسی...
اون کلی عادت های مگسی داره... طرز فکر مگسی و عقاید و باورهای مگسی داره...
خیالپردازی های مگسی داره... امید و آرزو های مگسی داره... نگاه مگسی داره... چهره ی مگسی داره...
اون یک اسم مگسی هم داره... اسمی که بعد از مگسیده شدن به او دادند : میم، گاف، سین !
...
...
...
اون همه ی اینا را داره چون یک مگسنماست...
            ...آره! صدرا (یا همون میم،گاف،سین خودمون!) همه ی اینا را داره!

زیو.ز / ????.?.? {به تاریخ ما در این روز نوشته... وگرنه ما مگسنما ها تاریخ نداریم!}


پ.ن: متن بالا نوشته ی زیو.ز بود... این را به مناسبت تولدم برایم نوشته بود... متن اصلیش به زبان مگسی بود که من برایتان بفارسی ترجمه کردم... زیو.ز یک مگسنماست... نزدیک پنج ماه پیش توی سرزمین مگس ها، نزدیک برکه ی مقدس دیدمش... دوست خوبیه... آدم خیلی جالبی هم هست... نمیدونم کجای دنیای آدم ها (کجای زمین!) زندگی میکند... همونطور که اون نمیدونه من تو چه کشوری زندگی میکنم ... فعلاً نمیخواهم درمورد سرزمین مگس ها توضیح بدهم... چون این مثلاً یک پی نوشته! ولی حتماً یک پست درباره ی این سرزمین جالب و نحوه ی زندگی مگسنما ها در آن برایتان مینویسم.




نویسنده: محمد رضا حسنی(پنج شنبه 86/9/8 :: ساعت 10:0 صبح)

صدایش کردم نشنید باز هم صدایش کردم اما باز هم جوابی نداد فریاد زدم اما بی تفاوت رد شد دنبالش دویدم با گریه صدایش کردم اما گویا وجودم را احساس نمی کرد آنقدر فریاد زده بودم که دیگر قادر به گفتن هیچ نبودم آنقدر دویده بودم که پاهایم تاول زده بود و انقدر گریه کرده بودم که دیگر اشک ها نیز با چشمانم بیگانه شده بود  به روی زمین افتادم با چشمانم تمام راه او را بدرقه کردم دوست داشتم حداقل لحظه ای نگاهم کند اما او همچنان میرفت و میرفت آنقدر که دیگر ندیدمش
آری او رفت بی هیچ دلیل  او رفت و مرا با خاطراتش تنها گذاشت   او رفت و مرا برای همیشه با روحی سرگردان تنها گذاشت
اکنون تنها امیدم یاد اوست و تنها دلخوشی ام بازگشت او
اکنون سالهاست که در آن محل مینشینم و به جای قدم هایش چشم میدوزم و منتظرم باز بازگردد و مرا از این همه پریشانی نجات دهد
...


نویسنده: محمد رضا حسنی(پنج شنبه 86/9/8 :: ساعت 9:58 صبح)

دوباره آسمان آبی شد و خورشید طلاعی تابیدن گرفت دوباره زمین مهیا شد و غنچه ها شکفتند و باز زندگی به رویم لبخند زد تمام خوبی ها به یکباره نمایان شد و شادی ها رخ نمود و اکنون من کوله باری از غم و اندوه گذشته را به مرداب خاطرات میسپارم و با شادمانی فراوان به استقبال فردایی روشن میروم این بار زندگی روی خوبش را نمایان میسازد و با تمام وجود به رویم لبخند میزند
اکنون دیگر تنها نیستم و هیچ گاه احساس بی کسی نمیکنم در تمام مدتی که با غم هم خانه شده بودم او را فراموش ساخته بودم او را که تمام وجودم از اوست او که زندگی ام از اوست و مرگم به دست اوست آنقدر به ظواهر توجه داشتم که او یادش را از من دریغ کرده بود در تمام لحظاتی که تنها او میتوانست کمکم کند من تنها به فکر هیچ بودم
اما اکنون محبوب حقیقی ام را پیدا کرده ام مونس تنهایم و همدم زندگی ام
اکنون دیگر با یادش آرام میگیرم و با حرف هایش گویی تمام وجودم شیرین میشود بدون او حتی تصور زیستن را هم نمیکینم بی او خواهم مرد
در آن مدتی که او به یادم بود من از او غافل بودم و حالا به هیچ قیمتی از دستش نمیدهم و دوستش دارم به اندازه تمام زندگی ام


نویسنده: محمد رضا حسنی(پنج شنبه 86/9/8 :: ساعت 9:58 صبح)

یا مهدی در مردابی کثیف دست و پا میزنیم و جز تو غریقی نمییابیم در بیابانی برهوت از شدت آفتابی سوزان جویای قطره ای آب هستیم و جز تو سقایی را نمیشناسیم در قفسی تنگ به دام افتاده ایم و جز تو نجات دهنده ای نمیبینیم در کوره ای سوزان گرفتار گشته ایم و غیر از تو یاوری را نمی خوانیم
یا مهدی محتاجیم به ظهورت به آمدنت و به بودنت
یا صاحب الزمان دیگر زندگی بدون تو همانند حبسی است ابدی و بی پایان به هر طرف که مینگریم جز دیوار و میله های سخت و سرد هیچ نمییابیم
ای نجات دهنده اسیران ای امید بی پناهان جز تو پناهی نداریم به جز تو هیچ نداریم بیا و شب تاریک زندانمان را به روشنی سپیده تبدیل کن و غم های وجودمان را با آمدنت شادی بخش
یا مهدی تنهاییم تنها تر از همیشه و امیدمهن به توست ای امید دل بی پناهان مددی کن و ما را از فیض وجودت روشنی بخش
ای گل نرگس خانه های تاریکمان را به امید آمدنت آذین میبندیم و کام هایمان را با شربت وجودت شیرین میسازیم به امید روزی که پا در دنیای مایوسمان گذاری و جهانیان را از عدل و داد پر سازی و دلهایمان را پر امید نگاه داری
ای آقای من دعای فرج را زمزمه میکنیم باشد که بشنوی صداهای ضعیفمان را و گوش فرا دهی به غصه های قلبمان و شادمان سازی با مقدم مبارکت 


نویسنده: محمد رضا حسنی(پنج شنبه 86/9/8 :: ساعت 9:57 صبح)